اتفاق هايي هست كه حسرت آن هميشه باقي مي ماند مثل حسرت يك بار ديگر بوسيدن دستان مهربان مادر
دوباره قدمهاى خستهام در پى جادهاى است كه به تو
مىرسد...
پلک های سنگينم لذت طلوع خورشيد را از من گرفتهاند...
در پى قاصدكى هستم...
قاصدكى نرم و سبك بال كه در سكوت تيرهام قدم نهد...
قاصدكى در نقش يك ستاره، در آسمان سيه فام خاطرم...
ديگر درخشش چشمان ستارهها هم خشنودم نخواهد ساخت!!!
هميشه درهمه لحظهها، نام و يادت، تنها ريسمانى است كه به
آن چنگ زدهام...
زير باران مهرت، مىبارم و در پناه دستهاى ابی ات قرار
مىگيرم و چه زود
به خاطر می آورم که هميشه از تمام دنيا، تو را داشتهام...
باز هم مىخواهم ببارم...
بارشى به اندازه تمام وسعت دلتنگىام و خوب مىدانم كه تو
بهترين همدم براى لحظات تنهايىام بودی...
دستهاى سردم، در جستجوى گرماى وجودت، همه جا را
مىكاود ولی تورا نمیابد...
قاصدكها قاصدک ها!!!
جادهاى كه به منزلگاه امن او مىرسد، نشانم می دهيد!!!
من گمشده ای دارم ...